رو به پـــــآییز
کنج ِ تنهایی نشسته بودم و غم ، تنفس می کردم ؛
پنجره باز شد ،
نسیم ، بی اجازه ، وزیدن گرفت ،
چرخید و هوای ِ تنهایی ، گریخت !
قلب ، بنا بر بی قراری گذاشت ، تپیدن گرفت ،
خس خس ِ نفس هایم ، بالا گرفت !
هوای ِ تنهایی ام ، ربود و غبار ِ غم ، از سرم زدود .
دستانم را در هوا چرخاندم ،
نبودی ...
و پنجره به دیوار کوبیده شد ،
قلب به احترامش چند لحظه صبر کرد ،
جای ِ غبار را آوار گرفت ،
جای ِ تنهایی را مــــــــرگ ...
+ خدایا ، خدای ِ من هم باش !
نگآهش مرا انتهای ِ چاهی انداخته که هیچ کاروانی جز رحمت ِ تو ، از آن نمی گذرد .
نظرات شما عزیزان: